روزی پادشاهی،از خود می پرسد که :درمیان غرایز انسان کدام غریزه پست ترین و بد ترین است؟پادشاه هرچه فکر می کند به نتیجه معقولی نمی رسد روزها می گذرد و این سوال هم ،هر روز بیش از دیروز در روح وروان شاه ریشه می دواند .پادشاه هرچه تلاش می کند نمی تواند آن آن سوال را که اینک به یک گره روحی تبدیل شده بودبه دست فرا موشی بسپارد ونه حلش کند.شب و روز این سوال مانند خوره به روح و جانش چنگ انداخته بود ، تا اینکه تصمیم عجیبی گرفت. یک روز در یک اقدام غیر منتظره به تمامی قلمرو حکومتش اعلام کرد که هرکس جواب چنین سوالی را بداند وبا دلیل محکم آن را اثبات کند ،علاوه بر پست و مقام بسیار بالا، نصف طلاهای خزانه را به او خواهد داد.
وقتی همه مردم از اعلا و ادنا از چنین مساله حیرت آوری با خبر شدند به تکا پو افتادند ،و برای پیدا کردن جواب شاهپسند به راه افتادند .بالاخره روزها و شبها در سراسر کشور همه مردم در اقشار و صنوف مختلف از همدیگر سوال می کردند بحثهای بسیار داغی در تمامی قلمرو حکمرانی شاه درگرفته بود اما شاه جواب هیچکس را نمی پسندید.درمیان همه کسانی که در تلاش بودند تا جواب قطعی را پیدا کنند،وزیر شاه هم بود واز دیگران هم سخت تر تلاش می کرد.روزی وزیر از دهی میگذشت وبرای رفع خستگی از اسب پیاده شد وبه یکی از خدمتکارانش دستور داد: تا ما رفع خستگی می کنیم ،تو در این روستا بگرد و ببین کسی را پیدا می کنی که جواب این سوال را بداند یا نه.ساعاتی بعد خدمت کار با یک چوپان برگشت و به وزیر گفت :قربان این چوپان ادعا می کند که جواب درست آن سوال را می داند.او با تعجب به سرا پای چوپان نگاه کرد و با نیش خند تمسخر آمیزی گفت:یعنی آنچه را که من وزیر نمی دانم این مردک چوپان می داند!
چوپان گفت: قربان :همچنان که ندانسته های شما، تورا وزیر کرده، دانسته های من هم مرا چوپان کرده است.
وزیر از جواب حکیمانه چوپان از درون فروریخت و آشفتگی روحی از چهره ش نمایان شد.و از گفته خود سخت پشیمان گشت اما به روی خود نیاورد.در نظر وزیر چوپان به یک فیلسوف تبدیل شد که آگاهانه رخت شبانی به تن کرده است.او روبه چوپان کرد و گفت:ببخشید که به ظاهر قضاوت کردم.حال می توانی جواب این سوال را که تمام فکر و روح پادشاه را به خود مشغول کرده ،بگوئید؟چوپان گفت:قربان جواب را درتنهائی باید بگو یم. وزیر گفت: چرا در تنهائی؟اینها {اطرافیانش را نشان داد}محرم اسرار من هستند.اگر میدانی بگو:چوپان گفت:قربان جواب این سوال راروز جمعه بعداز ظهر در اطاقت خواهم گفت. اگر دوست داری جواب واقعی را بشنوی باید به گفته من عمل کنید.بالاخره وزیر تسلیم شد وقرار شد بعد از سه روز چوپان به کاخ رفته و جواب را در تنهایی به وزیر بگو ید.
بعداز جداشدن از همدیگر چوپان مثل باد خود را به کاخ رساند وبه نگهبانان کاخ گفت :به پادشاه اطلاع دهید که چوپانی برای پاسخ سوال شاه آمده است.باری کشیکها بعد از نگه کردن عاقل اندر سفیه به چوپان،به شاه خبر دادند. چوپان به حضور شاه رسید .شاه نگاهی به چوپان انداخت و با حالت حیرت و کنجکاوی پرسید؟یعنی تو جواب سوال مرا می دانید؟چوپان ادای احترام کرد وگفت: قربان هر جا که خزانه هست و یرانی هم هست .شاه از پاسخ چوپان یکه خورد و حالت چهره اش تغییر کرد زیرا مهر را آمیخته به حیرت نشان می داد .شاه بلند شد و دست چوپان را گرفت ودر کنار خود نشاند و محبت کرد و سپس گفت:خوب، حال جواب سوال ما را میدانی ؟>چوپان گفت قربان در وهله اول نباید وزیرت من را اینجا ببیند دوم اینکه روز جمعه با جناب وزیر قرار ملاقات گذاشته ایم.شما باید ترتیبی بدهید که همانروز در اطاق وزیر پشت پرده مخفی شده و ناظر نمایشی بشویدکه تا جواب قطعی سوال خود را بیابید. شاه و چوپان برای روز جمعه برنامه ریزی کردند.
بالا خره روز جمعه از راه رسید. وزیر در اطاق خود منتظر چوپان بود و غافل از اینکه شاه در پشت پرده منتظر نمایش است که چوپان وعده اش را داده است.
بعد از دقایقی چوپان وارد اطاق وزیر شد .وزیر هیجان زده چند قدم به استقبال چوپان رفت وبه گرمی احوال پرسی کرد و سپس گفت: من الان سرتا پا گوش هستم تا پاسخ حکیمانه شما را بشنوم .پادشاه هم در پشت پرده منتظر شروع نمایش بود.چوپان با یک حالت جدی گفت :جناب وزیر برای اینکه جواب حقیقی سوال جناب پادشاه را بشنوی، با ید مقداری از مدفوع خود را بخوری. وزیر بسختی بر آشفت و با حالت عصبانی گفت: مردک این چه درخواستیست که می کنی ؟!مگر امکان دارد که آدم مدفوع خود را بخورد؟چوپان با حالت بی تفاوتی گفت: قربان در این صورت از جواب هم خبری نخواهد بود. به همین خاطر بود که گفتم تنها باید بگویم. وزیر داشت از شدت عصبانیت می لرزید در آن حال با صدای لرزان از خشم گفت: آیا راه دیگری وجود ندارد ؟اما چوپان مصر بود که راه دیگری وجود ندارد .بالاخره وزیر مجبور شد علا رغم میل خود اندکی از مدفوع خود را که در همان اطاق جلو چشم چوپان قضای حاجت کرد، اندکی از فضله خورا بخورد.بعد از خوردن مدفوع گفت خوب حالا دیگر جواب را بگو .چوپان گفت قربان جواب سوال جناب پادشاه{ طمع می باشد} وزیر باز هم عصبانی شد و گفت به چه دلیل می گو ئی طمع می باشد ؟چوپان با تبسمی گفت:قربان چه دلیلی محکمتر از این می خواهی که طمع باعث شد که وزیری چون شما درحالیکه همه چیز داری بخاطرطمع به کثیف ترین عمل تن بدهی و گه خود را بخوری. در این حال پادشاه از پشت پرده بیرون آمد و دست در گردن چوپان انداخت و گفت:احسنت،احسنت. هم جوابت حکیمانه بود و هم دلیلت آفرین بر شما.من پاسخ سوالم را یافتم.
دست طمع چو پیش کسان می کنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
صائب
البته عده ای از ملت شریف ایران طمع کار نیست ها چون اصلا به لباسهای کهنه سایر کشور ها تحت عنوان {تانا کورا}که در اوایل حتا افغانستان و پاکستان هم قبول نکرد چود به مردمش ارزش و شخصیت قائل بود،چشم طمع ندارد و هر گز اونجوری لباسهارا نمی خرند چون به خودشون ارزش قائل هستند!!!!؟؟؟
نظرات شما عزیزان:
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید